Saturday, January 21, 2012


                شبه شنبه است و من شل و خسته افتادم جلوی تلویزیون .آقا ما امروز  با یک پسری قرار گذاشتیم  بریم brunch .صبح هم کلی به خودمون رسیدیم و منتظره آقا شدیم مثل داستان های همیشگی اومد دنبال من و رفتیم واسه صبحانه .بعد از اون گفت بریم باغ گل در شهر من ، من هم گفتم بریم اونجا که بودیم دیگه حوصلم سر رفت جدا ،حرف دیگه نداشتم واسه زدن .اون هم گیر داده بود که بریم چای بخوریم هی تو باغ گشتیم جای چای نبود . از من پرسید برنامت چیه امشب من گفتم فلان هیچی اینم فک کرد دیگه تا آخره شب باید با من باشه !!!!! بدونه این که بپرسه خسته و کوفته بعد از باغ مارو برد یک جا چای بده حالا من از خستگی داشتم میمردم .خودش میگفت مثل این که خیلی خوابت میاد و باز حرف میزد  دست از سره ما بر نمیداش .از ۱۱ تا ۵ با ما  بود .یعنی من دیگه انرژی برام نمونده :(  به من میگفت چرا وقتی آدم از یک کسی خوشش میاد اون آدم خوشش نمیاد یعنی همشه  یک نفر یکی دوست داره و نفره دیگه نداره . خواستم بگم از بس تو رو اعصابی !!!! یک موضوع جالبی که صحبت کردیم این بود که آیا تاحالا عاشق شدی ؟  من خوب جوابم نه بود والی ایشون مثله اینکه عاشق شده بودن بچگیها .حالا این موضوع برام جالب شده که جدا عشق وجود داره ؟ من همیشه از خیلی از آدم ها این سو ال میپرسم و جالب اینجا است که بیشتر پسر ها عاشق شدن و دخترا میگن ما  یک چیزی شدیم والی نمیدونیم اگه اون  عشق بوده یا نه !!!! حالا من نمیدونم دقیقا چی شدن که نفهمیدن عشق بوده یا نه !!!!!! حالا موضوع اینه که من که ۲۷ سال دارم و عاشق نشدم میتونم عاشق بشم یا باید به گور ببرم این آرزورو ؟ 


 

No comments:

Post a Comment