Thursday, April 5, 2012

الان که دارم این را مینویسم ۲ ماه میش که باهاش بودم .فکر کردم جدا دوستم داره البته یک چیزی همش تو گوشم میگفت که یک جای کار خراب است .هنوز هم کامل نمیدونم که چی به چی شده والی چون خودم رو دوست دارم و چون واسه خودم ارزش میخام بزارم میخوام خوبی ها و بدی هاش رو بنویسم ببینم چه تصمیمی باید بگیرم :
با خوبی ها شروع میکنم :
۱) رشته هامون کاملا مثل هم است و حرف مشترک زیاد داریم و به هم کمک میکنم
۲)از نظر سکسی من بهش علاقه دارم
۳) خانواده ها به هم میخورن
۴) مشکل روحی مثل افسردگی نداره
بدی ها :
۱) استقلال نداره .باید با فامیل زندگی کنه چون اونا می روند ایران و میان اینجا
۲)کارش کامل نگرفته و در آمدش به باباش وابسته است
۳)دوست داره لج بازی کنه
۴) حس میکنم به من خیالی علاقه نداره چون اگه داشت میخواست که بیشتر من رو ببینه خودش میگه چون کارش رو هوا است انگیزه نداره .الان ۲ ماه اول رابطه است اگه الان انگیزه نداره که من را ببینه بعدش چی می شه ؟؟؟؟؟
۵)اولش جلوه داد که اهل ازدواج والی وقتی حقیقت رو بر و شدم دیدم این الان شرایطش را نداره چون هنوز گیره فامیلی است .
با دونستن هم این چیزا باید تصمیم بگیرم .میخوام رو در رو باهاش حرف بزنم:
اینجوری شروع میکنم :
ف زندگی مشترک خیلی سخت

Tuesday, February 7, 2012

بعد از اون هفته های سختی که گذشت یک دفع همه چیز عوض شد . هر چی فک کردم نتونستم دلیله اون همه افسردگی که یک هو ریخت رو سرمو دقیق بفهمم .میدونم که دوست دارم همیشه برنده باشم ولی باید یاد بگیرم که جاهایی است که همه چی اونجوری که من میخوام جور نمیشه .اومدن مامانم پیشم خیلی برام مفید بود روحیم خیلی عوض شد .جدا بیشتر از هر وقت دیگه قدر فامیلی میدونم . تو همین حال و هوای خوشی بابا مامان که بودم سر و کلیه این آقا هم پیدا شد . به خودم میگم فکر میکنی اینم مثله بقیه است یا نه این جدا فرق داره؟ ترجیح میدم خیلی فکر نکنم و بزارم خودش بره جلو. حس و حال اول دوستی خیلی جوابه خدایی .یعنی اینقدر جوابه که بهتره اینجا ننویسم ولی اسهال شدم !!!!!خوب خدا رو شکر فهمیدین به من داره چی میگذاره.باحال تر از همه این بود که تودیداره اول اسمشو فراموش کردم !!!! از ایران از من خوشش می آمده . خیلی خوشتیپ و خوشگله و کار خوبی داره .حالا اگه دیدم داریم جدی میشیم اینجا خبرشو میدم .

Saturday, January 21, 2012


                شبه شنبه است و من شل و خسته افتادم جلوی تلویزیون .آقا ما امروز  با یک پسری قرار گذاشتیم  بریم brunch .صبح هم کلی به خودمون رسیدیم و منتظره آقا شدیم مثل داستان های همیشگی اومد دنبال من و رفتیم واسه صبحانه .بعد از اون گفت بریم باغ گل در شهر من ، من هم گفتم بریم اونجا که بودیم دیگه حوصلم سر رفت جدا ،حرف دیگه نداشتم واسه زدن .اون هم گیر داده بود که بریم چای بخوریم هی تو باغ گشتیم جای چای نبود . از من پرسید برنامت چیه امشب من گفتم فلان هیچی اینم فک کرد دیگه تا آخره شب باید با من باشه !!!!! بدونه این که بپرسه خسته و کوفته بعد از باغ مارو برد یک جا چای بده حالا من از خستگی داشتم میمردم .خودش میگفت مثل این که خیلی خوابت میاد و باز حرف میزد  دست از سره ما بر نمیداش .از ۱۱ تا ۵ با ما  بود .یعنی من دیگه انرژی برام نمونده :(  به من میگفت چرا وقتی آدم از یک کسی خوشش میاد اون آدم خوشش نمیاد یعنی همشه  یک نفر یکی دوست داره و نفره دیگه نداره . خواستم بگم از بس تو رو اعصابی !!!! یک موضوع جالبی که صحبت کردیم این بود که آیا تاحالا عاشق شدی ؟  من خوب جوابم نه بود والی ایشون مثله اینکه عاشق شده بودن بچگیها .حالا این موضوع برام جالب شده که جدا عشق وجود داره ؟ من همیشه از خیلی از آدم ها این سو ال میپرسم و جالب اینجا است که بیشتر پسر ها عاشق شدن و دخترا میگن ما  یک چیزی شدیم والی نمیدونیم اگه اون  عشق بوده یا نه !!!! حالا من نمیدونم دقیقا چی شدن که نفهمیدن عشق بوده یا نه !!!!!! حالا موضوع اینه که من که ۲۷ سال دارم و عاشق نشدم میتونم عاشق بشم یا باید به گور ببرم این آرزورو ؟ 


 

Friday, January 20, 2012

بیشتر از ۱۰۰ بار نوشتم و پاک کردم !!!! خلاصه بگم ۳هفته گذشت فک کنم خیلی دلم گرفته بودش اصلان نمیدونم چم شده حس میکنم دلم میخاد یکی بیاد و جای خالیه های دلمو پر کنه .دختری هستم ۲۷ ساله کار و تحسیلاته عالی حالا اگه کسی و سراغ دارین بفرستین بیا :) شوخی بود .همیشه با فامیلی زندگی میکردم و ۷ ماه میش اکه جدا شدم خیلی حس میکنم یک هو تنها شدم .خودم رو به شدت مشغول میکنم ۸:۳۰ تا ۵:۳۰ سره کار تازه گی ها چند تا کلاس برداشتم ۶ تا ۱۰ شب هم میرم کلاس. همشه فک میکنم کم هستم هر چی هم که یاد بگیرم بازم میگم نه جا داره برم بالا فک کنم خسته شدم .میگن آدم به یک سنی هم که میرسه دلش میخاد دیگه با یکی باشه که جدی بمونه ( اصلان میفهمین من چی میگم یا اینقدر دارم حرفای ذهنمو مینویسم که گنگه !!!) ۹ سال میشه ایران نبودم اگه غلط اینا دارم دیگه به بزرگیه خودتون ببخشید. یک چیزه مهم که اینجا جا داره بگم اینه که من تاحالا عاشق نشدم بله عاشق نشدم !!! مشکلی که ندارین با این موضوع ؟ فک کنم چرته ؟ یا شایدم نیست !!! والی میدونم که دوست دارم ادای عشق هارو در بیارم مخصوصن وقتی پسری که بهم توجه نکونه خودمو به در و دیوار میزنم هاهاه !!!! این قسمت یادم رفت بگم که هر کس منو میبینه فک میکنه خیلی پرسونالتی قوی دارم و جذبه خیلی چیزا میشن بد نمیدونم چرا بد از یک مدت که میریم و معاشرت میکنیم یک هو حالش از من به هم میخوره !!!! یعنی کامل میرم تو مخه طرف . خوب خدارو شکر اگه ۳-۴ تا case هم میشود اینجا پیدا کنم خودم همرو پروندم که بره . کلان بگم فقط میخام نق بزنم . این روزا تو حال ناخوشی هستم .
خوشی ها و نا خوشی ها
اینقدر هیجان من رو برداشت که فک کنم الان اشک تو چشمم حلقه بزنه .رو کاغذ مینوشتم ولی نا اینجا .هر چی تو مخم بود چرا پرید حس میکنم دارم واسه مردم مینویسم تا خودم فک کنم باید یک کم عادت کنم به اینجا.این رو امتحانی پست میکنم ببینم چی میشه تا بد باقی حرفامو کم کمک پست کنم